یک زندگی کافی نبود…نگاهی به بحران میانسالی آدمهای دهه 60
میانسالی جایی است که انگار برای اولین بار دست سرد مرگ را روی شانههایمان احساس میکنیم، صدای نفسهای هولناکش را در گوشمان میشنویم و از خود میپرسیم؛ راستی از آن آرزوهای بلندپروازانهٔ دوران جوانی چه خبر؟
باهاتیم: برای هرکس یکجور شروع میشود. گاه دردیست تیر کشنده که از صورت اعصابت بالا میرود و در برابر حرکات کمر مقاومت میکند. گاه دستهٔ باریکی موی نقرهای که مصرانه از کنار شقیقهها قد میکشند و هیچ رنگی حریفشان نیست و گاهی هم چیزی است شبیه جاگذاشتن کلیدها، پشت در ماندنها و بهیادنیاوردن نام خیابانها.
یعنی داریم پیر میشویم؟
«میانسالی» با گامهای خسته و کولهای پر از خردهریز به زندگی آدمهای دههٔ شصت رسیده است. دوستی پرسید: «یعنی داریم پیر میشویم؟»
باورش سخت است که بالاخره ما هم پا به سن گذاشتهایم. شاید؛ چون سرنوشت عجیبوغریبی داشتیم؛ گمان میبردیم دنیا باید رعایت حالمان را بکند. باید به دلیل آنهمه محدودیت و محرومیتی که هیچ نسلی پیشوپس از ما نداشته و نخواهد داشت، یک آوانسی به ما بدهد. اما بیهیچ ترحم و تبعیضی صبحگاه زیست عاریتیمان سپری شده و عصرِ روزگار ما هم فرامیرسد.
از خود میپرسیم: «هی فلانی! این بود زندگی؟» انتخابهایی نه چندان آزادانه و مطلوب و دستاوردهایی دگردیسی شده و خمانده شده و ناکامکننده. اما آیا این احساس مختص به نسل ماست؟
الیوت ژاک – روانکاو – اولین کسی بود که از اصطلاح «بحران میانسالی» استفاده کرد. او دریافت حتی نوابغ نیز در این دوران دچار احساس نارضایتی میشوند. مثلاً دانته در 35 سالگی درست پیش از نوشتن «کمدی الهی» خویش را «گمشدهای در جنگلی تاریک» توصیف میکند. یا میکلآنژ نیز بین 40 تا 55 سالگی هیچ نقاشی نکشیده است.
دوستی آه کشید: «یادته چه نقشههای بزرگی داشتیم؟ حالا فقط میخواهم این خانه را تمیز نگه دارم، اجارهاش را بدهم و به درس بچهها برسم.»
میانسالی جایی است که انگار برای اولینبار دست سرد مرگ را روی شانههایمان احساس میکنیم، صدای نفسهای هولناکش را در گوشمان میشنویم و از خود میپرسیم؛ راستی از آن آرزوهای بلندپروازانهٔ دوران جوانی چه خبر؟ در زندگیِ شغلی و خانوادگی خود کنکاش میکنیم و ناچاریم این حقیقتِ سخت را بپذیریم که دیگر قرار نیست دنیا را عوض کنیم و همین که از پس خودمان بربیاییم هنر کردهایم!
خبر خوب اینکه نمودار خرسندی از زندگی که در میانسالی به کف دره رسیده است، بهمرور و تا اواخر پیری دوباره بالا میرود. البته رازهای کوچکی در میان است.
راز اول
برخی فلاسفه معتقدند «تمرکز وسواسگونه بر خوشحالی، بدبخت کننده است.» میانسالی جایی است که بهجای تمرکز بر شادیِ بیشتر، باید بر خلق معناهای ارزشمندتر تمرکز کنیم.
به زندگی خودمان نگاه کنیم. تبلیغات رسانهای و شوآفهای فضای مجازی مردم را به بیشتر داشتن، مدام لذتبردن، عشقهای بیعیبونقص، پروژههای تفریحی دستنیافتنی و سفرهای دور تشویق میکنند و اندوه و ملال و نرسیدن را چون عناصری دهشتناک انکار میکنند. جهانی پرفشار برای شاد بودنی نمایشی. انسانی که فقط هنگامی مستحق رضایت است که در اعلی درجهٔ زیبایی و موفقیت ظاهر شود. اما آیا همین فشار برای همیشه موفق و شاد بودن نیست که غمگینتر و ناراضیترمان میکند؟ آیا سبب افزایش اضطرابمان نمیشود؟
راز دوم
کسی گفت: «همیشه دوست داشتم نقاشی کنم.» پرسیدم «پس چرا نقاشی نمیکنی؟»
جواب داد «چون من دیگر نمیتوانم نقاش بزرگی شوم!»
مدرسه به ما یاد داده است اگر اول نباشی انگار اصلاً نیستی! از اعتبار ساقطی. عجیب نیست که از لذات واقعیِ زندگی میگریزیم و کار مورد علاقهمان را انجام نمیدهیم. چون آن لذتها معطوف به موفقیت یا دستاورد بزرگی نمیشوند.
همین بود؟
یونانیان باستان فعالیتهای انسانی را به دودسته تقسیم کرده بودند. کارهای «تِلیک» که معطوف به هدفی نهایی هستند؛ مانند نوشتن کتاب یا پایاننامه، ترفیع گرفتن، فارغالتحصیل شدن و… کارهایی که بیشتر انرژیمان را میبلعند؛ اما موفقیت در آنها فقط برای مدت کوتاهی شادی و رضایتمندی به همراه میآورد. خیلی زود از خودمان میپرسیم «همین بود؟» و بعد بهناچار دنبال دستاورد، پروژه و عشق بعدی میدویم.
دسته دوم فعالیتها «آتلیک» نام دارند. کارهایی که معطوف به هیچ دستاورد و هدف خاصی نیستند. شهودی، تجربهگرایانه و لذتبخشاند. کارهایی رها از فشارِ «تمامکردن»، «موفق شدن» و فاقد «ددلاین» که در طول زمان شوق و شور زندگی را شعلهور میکنند. فعالیتهایی نظیر گوشدادن به موسیقی، وقت گذراندن با خانواده و دوستان و پرداختن به هنر بدون توجه به پاداش نهایی. در میانسالی رفتن به سمت فعالیتهای آتلیک کمک مؤثری به افزایش رضایتمندی افراد میکند.
راز سوم
تصمیمات گذشته بهنوعی معامله با جهان بودهاند و تمام چیزهای خوبِ زندگی امروز ما محصول انتخابها و اولویتهای گذشتهٔ ما است. در واقع تا اینجای زندگی چیزهایی از دست دادهایم؛ اما حتماً چیزهای ارزشمندی را هم به دست آوردهایم. نمیتوان هم برای خرید خانه و امنیت حاصل از آن پسانداز کرد و هم دور دنیا را گشت. نمیتوان از آزادیِ تجربهٔ روابط متعدد لذت برد و همزمان از امنیت داشتنِ خانواده و لذت فرزندپروری و مزایای اجتماعی آن سود برد.
برخی معتقدند اگر خوب نگاه کنیم همیشه هر اشتباهی دستاوردی هم داشته است. شاید قویتر شدهایم. صبورتر، دقیقتر و پختهتر. آیا با افراد و دوستان ارزشمندی آشنا شدهایم؟ چه تضمینی وجود دارد که راههای دیگر نتایج بدتری به بار نمیآوردند؛ یا زحمات و مشقات بیشتری تولید نمیکردند؟ هیچکس نمیداند.
بهطورکلی میانسالی دورهٔ جذابی است. ما نه آنقدر خام و بیتجربهایم که گیج و سردرگم در این دنیا پرسه بزنیم و نه آنقدر پیر و ناتوان که نتوانیم هدف وجودی خود را بازتعریف کنیم. ما محدودیتهای خود و جهان را میشناسیم و هنوز قادریم خویش را فراتر از غل و زنجیرها و توقعات از پیش تعیینشدهٔ خانوادگی و اجتماعی بازسازی کنیم.
منبع: عصر ایران/کوثر شیخ نجدی